درس 13: اقسام الوضع
گفتيم حقيقت وضع اين است كه لفظ را علامت معنى قرار دهند كه اين وضع اعتبارى است. و اين وضع تارةً حاصل مى شود به وضع تعيينى انشائى و اخرى به وضع تعيينى فعلى ولا ثالث لهما. لذا استعمال يك لفظ در اكثر از يك معنى مانعى ندارد چون استعمال از قبيل اتی ان بالعلامة است و وقتى لفظ علامت شد براى هر يك از معيين، مى توان او را علامت قرار داد براى هر دو معنى به استعمال واحد، غاية الامر اين است كه اين خلاف ظهور است لذا بايد قرينه اى نصب كنند. بعد ميرسیم به اقسام الوضع. كه 3 قسم است. تقسيم وضع به اين سه قسم به اين اعتبار است كه وضعى كه لفظى را براى معنايى وضع مى كند اين، توقف دارد به لحاظ لفظ و لحاظ معنى. اينكه لفظ راچطور لحاظ مى كنند بحثش خواهد آمد در تقسيم ديگرى. اين تقسيمات اينجا به لحاظ، لحاظ معنى است. يا آن معنى را كه لحاظ مى كند جزئى است يا كلى. اگر معنى جزئى باشد لفظ را وضع مى كند براى همان معناى جزئى، مى شود وضع خاص و موضوع له خاص. وضع، خاص است چون معناى جزئى لحاظ شده است موضوع له خاص است چون همان معناى جزئى معناى لفظ قرار گرفته. وقتى وضع خاص شد قهراً موضوع له هم خاص مى شود و قسم ديگرى ندارد. امّا اگر معناى كلى را لحاظ كرد آن را دو جور مى شود لحاظ كرد تارةً آن معنى را لحاظ مى كند در مقابل ساير المعانى. معناى انسان را لحاظ مى كند در مقابل معناى شجر و حجر و… و لفظ را براى آن كلى وضع كند مى شود وضع عام، موضوع له عام. و اخرى در اين معناى كلى كه لحاظ شده جهت ديگرى هست و آن اين است كه افرادش را نشان مى دهد و وجه افرادش قرار مى گيرد نظر شما به اين معناى كلى نظر مراتى است نه استقلالى. و لفظ را وضع مى كند براى كلى بما هو وجه لا فراده. آن وقت وضع عام مى شود چون كلى را لحاظ كرده ولى موضوع له خاص است چون در واقع آن افراد موضوع له هستند. در اينجا وضع عام و موضوع له خاص است. بعضى گفته اند ممكن است قسم رابعى تصور شود كه اسمش وضع خاص و موضوع له عام است. مثل كسى كه از دور شئ را مى بيند. آنى كه در خارج موجود است جزئى حقيقى است چون كلّى كه در خارج نيست.
ولى نمى داند عنوان آن جزئى حقيقى چيست؟ آن را شبح لحاظ مى كند و مى گويد اين لفظ را وضع كردم براى آن كلّى اى كه منطبق بر اوست. در اينجا لحاظ جزئى كرده ولى لفظ را بر عنوان كلى او وضع كرده. مرحوم آخوند مى فرمايد اين قسم معقول نيست و قائل اشتباهى كرده، او لحاظ شيء بوجهه را خلط كرده بلحاظ الشيء بواسطة شي آخر. تارةً انسان شئ را لحاظ مى كند بواسطة لحاظ شئ ديگر مثل اينكه شما وقتى دو دارا لحظا كرديد در خارج، منتقل مى شويد به آتش. انتقال شما به آتش به واسطه انتقال شما به شيء ديگر بود اوّلاً، بعد به آتش منتقل شديم. ديدن شبح هم از اين قبيل است. كه شما با ديدن جزئى حقيقى منتقل مى شويد به اينكه هر جزئى حقيقى لابد يك كلى دارد، لذا منتقل مى شويد به يك كلّى ولى بطور اجمال. اين در حقيقة، وضع عام موضوع له عام است ما در اين قسم وضع، التزام نداده ايم كه لحاظ عام بايد اوّلاً و بالذات باشد. اتفاقاً غالباً از جزئي انسان منتقل به كلى مى شود و بعد لفظ را براى عام وضع مى كند. ولى در وضوع له خاص و وضع عام افراد لحاظ نمى شوند. شما وقتى در آينه نگاه مى كنيد مى گوئيد خودم را نگاه مى كنم در حالى كه شما شبح خودتان را نگاه مى كنيد نه خودتان را. ولكن چون آن شبح مرآة است، نگاه به او نگاه به خودتان است چون نظر آلى هست. اين معناى كلى را كه انسان لحاظ مى كند در او جهتى است و آن اين است كه مرآة افرادش است. پس واضع حقيقة به كلى نگاه مى كند ولى نگاه كردن به او نگاه كردن به مصاديق است لذا مى شود وضع عام موضوع له خاص. پس لحاظ عام سبب انتقال به افراد نمى شود تا لفظ را براى آنها وضع كنيم. جزئى هيچگاه مرآة نمى شود نه براى جزئى ديگر نه براى كلّى، ولى كلّى مى تواند مرآة شود. خوب اشكالى در ذهن مى آيد كه شما چطور اين كلى را مرآة افراد قرار مى دهيد چون افراد هر كدام خصوصيّتى دارند و براى گرفتن جامع بايد آن خصوصيات فردى را الغاء كنيد. پس شما وقتى خواستيد كلى را لحاظ كنيد پس خصوصيات را الغاء كرده ايد و اگر بخواهيد موضوع له خاص شود بايد خصوصيات فرديه را لحاظ كنيد. لذا همان اشكال وضع خاص موضوع له عام زنده مى شود. پس يا وضع دو قسم بيشتر ندارد يا چهار قسم است. ولى اين اشكال درست يست.
زيرا گفتيم اگر ما كلّى را بنحو آلى لحاظ كنيم درست است به نحو آلى لحاظ كردن، لحاظ الشيء آلياً است ولكن اين مثل نگاه كردن به آينه است. شما وقتى در آينه نگاه مى كنيد واقعاً بصورت خودتان نگاه مى كنيد و اينكه مى گوئيد من بخودم نگاه كردم براى اين است كه صورت را فانى در خودتان مى بينيد. كلام اين است كه در وضع عام موضوع له خاص آن كلى را بعنوان شبحى از افراد لحاظ مى كنيم. مى گوئيم آنى كه اين عنوان بر آنها حمل مى شود به حمل شايع صناعى آنها موضوع له هستند. و لفظ بر آنها وضع مى شود. ولكن موقع وضع كردن بما هو فانٍ و بما هو وجه للافراده و المصاديق لحاظ مى شوند. پس دوتا لحاظ در ما نحن فيه نيست. مثالى بزنيم اگر مولا گفت اكرم العالم اين انحلالى است يعنى هر كه در خارج عنوان عالم بر او منطبق شد اكرامش مطلوبيت دارد. چه طور اين حكم منحل شد. مولا كه يك حكم بيشتر نگفته بود. سرّ انحلال اين است كه اين عنوان عالم را كه مولا لحاظ كرده مرآةً لكّل وجوداته لحاظ كرده و حكم را روى اين برده. مفهوم عالم كه اكرام نمى شود اكرام مال عالم خارجى است. عالم را لحاظ كرده فانياً فى مصاديقه. لذا هر فردى از عالم در خارج موجود شد مى گوئيم اكرم العالم مطلوبية اكرام او را مى رساند. وضع هم قسمى حكم كردن است. وقتى معناى كلى را لحاظ مى كند تارة مرآةً لحاظ مى كند و لفظ را بر او وضع مى كند اين خيلى فرق مى كند با ديدن شبحى که پى به كلّى او ببريد.